لحظه ای صبر........
من دیگر نمی خندم اگر بادکنکی می ترکد
آنـــان کـه،بـه زنـــدگـی ِ دیگـــران،
نـــور مـی بخــشند،روزی،
خــورشید خــواهند شد…
هر عقیده ای هم که داشته باشی
اینها سزاوار احترام هستند…!!
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم …بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
… کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، ” چقدر تشنه بودم “
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است