السلام علیک یا ابا عبدالله
تلنگر
شخصی به علامه طباطبایی گفت ، یک ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید.
علامه فرمود : بهترین ریاضت خوش اخلاقی در خانواده است.
اندکی پند
🔶 پیرمردی بود
که پس از پایان هر روزش از درد
و از سختی هایش می نالید ..
دوستی ، از او پرسید : این همه
درد چیست که از آن رنجوری ؟؟
▪️پیرمرد گفت : دو باز شکاری دارم ، که
باید آنها را رام کنم ، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم ، بیرون نروند ..
▫️دوتا عقاب هم دارم که باید آن ها را
هدایت و تربیت کنم ، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام ، شیری نیز دارم که همیشه ، باید آن را در قفسی آهنین ، زندانی کنم ، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم .. و در خدمتش باشم ..
▪️مردگفت :
چه مےگویی ، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی این همه حیوان را با هم در یکجا ، جمع کند و مراقبت
کند!!؟
پیرمرد گفت : شوخی نمےکنم ، اما
حقیقت تلخ و دردناکیست ،
🔵 آن دو باز چشمان منند ،
که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم ..
🔵 آن دو خرگوش پاهای منند ،
که باید مراقب باشم بسوی گناه
کشیده نشوند ..
🔵 آن دوعقاب نیز ، دستان منند ،
که بایدآنها را به کارکردن ، آموزش دهم
تا خرج خودم و خرج دیگر برادران
نیازمندم را مهیا کنم ..
🔵 آن مار ، زبان من است
که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا
کلام ناشایستی ازاو ، سر بزند ..
🔵 شیر، قلب من است که با وی
همیشه درنبردم که مبادا ..
کارهای شروری از وی سرزند ..
🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است ،
که محتاج هوشیاری ، مراقبت و
آگاهی من دارد ..
✨این کار روزانه من است که اینچنین
مرا رنجور کرده و امانم را بریده.
🌎
کار خوبه خدا درست کنه
خیلی قشنگه ارزش یبار خوندن و داره
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده است.
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان …
گاهی دعای یک دل صاف،از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست…
گفتگو با خود
نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها
نداری.
اما زعفران راکه میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی. حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست.
ولی بدون زعفران ماهها و سالها می توان آشپزی کرد و غذا خورد. مراقب نمکهای زندگیتان باشید، ساده و بی ریا